نوشتار پیش رو، بیش از آنکه نقد و سنجش باشد، جستاری است برای نزدیکتر شدن؛ جستاری در پی بایدهای ترجمهی متون فلسفی. هنگام نقد، آنچه به نقد کشیده میشود، در نسبت با معیاری سنجیده میشود؛ معیاری که در درستی آن تردیدی نیست. اما هنگام جستار، از چنین معیارهایی خبری نیست و بیشتر آنچه جسته میشود، همین معیارهاست. بنابراین آنچه در اینجا آورده میشود بیشتر به گشودن دریچهای میماند برای آغازِ گفتوگویی به امید برآمدن چنین معیارها و اصولی در پایان.
هر چه بیشتر متون فلسفی را ترجمه کنیم (که این روزها چنین است) این پرسشها بایستهتر و نمایانتر میشوند که هنگام ترجمهی یک متن فلسفی، چه چیزهایی را باید در نظر داشت، چه کارهایی را باید انجام داد و چه سمتوسویی را دنبال باید کرد. یک مترجم باید در چه زمینههایی خود را آماده کرده باشد تا بتواند در قبال زمان ارزشمندی که میگذارد، ترجمهای مقبول بیافریند؟ از میان این بایدها، کدام یک در درجهی نخست اهمیت و کدام کماهمیتتر است؟ به دیگر سخن، چرا باید یک متن فلسفی را ترجمه کرد و چگونه این کار را باید انجام داد؟