ما را از شر این شعرها نجات دهید
نوشته محمود درویش
ترجمه دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی/ کتاب شعر معاصر عرب
بر شعر چه می رود؟
انبوهی از اندوه، گلوی ما را میفشارد تا فریادی برآوریم؛ فریادی که نمی دانیم آن را چه باید نامید. زیرا شعر، که یکی از شادی های انگشت شمار زندگی ما بود، دارد صحنه زندگی ما را ترک میکند، بی آنکه ما را خبر کند و یا از دور بدرودی بگوید. ما که خود را ملّت شعر مینامیم، شاهد سقوط یکی از واپسین سنگرهای خود هستیم، بی آنکه میلی به مقاومت از خود نشان دهیم.
بارها و بارها، در لحظه هایی که روح نیازمند تغنّی بوده است،به سوی صدای خود(-شعر) شتافته اما صفحه را متراکم از سفیدی یافته است. چه روزهای آرام تعطیلی که از تزاحم تلخی ها بر کنار بوده است و دشمن مایگی اینگونه شعرها، آن روزها را بر ما کدر کرده است. چه بسیار که در کسالت های جسمانی، مشتاق آن بوده ایم که سرودی یا شعری ما را به نشاط یک جشن ببرد یا دریا را به سوی ما بیاورد،ولی آن کسالت به بیماری انجامیده است.
چه لحظه های حماسی بزرگی که از فرود آمدن سنگی، که روزگار بر سر ما ریخته، به وجود آمده و ما به حصار این پهلوان ناتوان پناهنده شده ایم تا سرودی سر کنیم و او را همچنان خاموش و لب فروبسته یافته ایم تا به ما بگوید : اشیاء-به همانگونه که بر روی زمین قرار دارند، در همان صورت طبیعی خود-شاعریّت بیشتری از شعر این روزگار دارند؛ روزگاری که روح در آن از ارائه اندوه گزاری ها و شکایت های خود ناتوان است. گویی جهان رویا، نفس رویا، یکباره به انحطاط گراییده و از آن آزادی ـ که جز تشویش برای او به حاصل نیاورده است ـ سر توبه کردن دارد.
چرا چنین عذری به پیشگاه شعر تقدیم می کنیم؟
آیا به این دلیل که یک موسیقی نازل، نسبت به یک واقعیت نازل، در جایگاهی فروتر میایستد؟ آیا به دلیل این است که بد مزگی یک شعر، آزاری بیشتر از خشخش جاروب رفتگران در خیابان دارد یا به آن دلیل که قافیه ای نابهنجار از دیدار یک زندانبان آزار دهنده تر است؟ یا به این دلیل که خارج آهنگ بودن یک نغمه جراحتی بر روح وارد میکند که از آژیرهای خطر، با آن صدای گوشخراش، آزاردهنده تر است؟
شاید. و شاید به این دلیل است که شعر نرمشی دارد که اگر خللی در آن وارد شود، کلام را ناگوار و زشت می کند. آیا میخواهیم چنین ادعا کنیم که شعر ازآن روی مورد عشق و علاقه قرار نمی گیرد که این روزها تحقّق پذیر نیست جز در کمال نسبی آن که آن هم خود در صورت تحقّق کمال نسبی دیگری قابل تصوّر است : لحظه ای که در آن روشنایی بر دل میتابد و سبب میشود که پس از قرائت شعر احساس کنیم که ما چیز دیگری شده ایم جز آنچه قبل از قرائت شعر بوده ایم.
این نیز مسأله ای نسبی است. هرکسی دلبستگی خاصّ خود را به شعر دارد که با نوع دلبستگی دیگران متفاوت است. هر دلبستگیی رازها و نشانه های ویژهء خود را دارد. از همین جاست که تعریف شعر دشوار و دشوارتر میشود و در نظر من چنین مینماید که امری محال است، هم برای شاعری که می سراید و هم برای آنکس که با قرائت خویش از شعر لذّت میبرد. با این همه چیزی شبیه به نوعی مقیاس وجود دارد: وظیفهء شعر این است که من خواننده را دگرگون کند.